روزهای زیادی میگذرد که تنها هستم. کسی جایی منتظرم نیست.پاییز در حال تمام شدن
است و من مدام فکر میکنم چقدر باید بگذرد تا دلم آرام بگیرد؟ برای منی که سالهاست معتقدم کسی باید باشد که دستهایش به دنبال دستهایم باشد. عشق بهانه نمیخواهد . می آید و می ماند. یک لحظه مکث میکند و همیشه می ماند. سالهاست ترجیح میدهم تنها باشم تا هوس مردانی را کنم که عشق را بلد نیستند. عشق بلد بودن میخواهند. آن کس که لیاقت دارد عاشق میشود. گاهی به گمانم میرسد نکند من لیاقت نداشته باشم و بعد حسی به من میگوید بالاخره اتفاق می افتند. و من برای این اتفاق افتادن بعدها همیشه خدا را شکر میکنم. دانستن که همیشه به علم و منطق نیاز ندارد. گاهی میدانی. همه ی وجودت همه ی دلت همه ی چشمت همه ی دستهایت میداند که اتفاق می افتند. آن موقع حتی اگر سالها بگذرد تو منتظر میمانی.
روزهایی را یادم است که بیست ساله بودم. با دغدغه هایی که خیلی بیشتر از بیست سالگی بود. باور کردنش سخت است. سالها گذشته و من هنوز نمیخواهم باور کنم که باید همه چیز را بگذارم کنار و بروم. رفتن ولی بهانه میخواهد. دلیلی برای ماندن نداشته باشی باید بروی.
شاید من همیشه اشتباه میکردم. شاید باید عشق را انتخاب میکردم.شاید عشق اتفاق نبود. شاید باید دنبالش میگشتم. دنبال مردی که مالکش من باشم. شاید آن زنی که همیشه گوشه ی خیابان می ایستد از من لایق تر باشد. از منی که زیادی خوب ماندم. زیادی تجربه نکردم. من ترس های زیادی داشتم . من که بعد از یک نسل شدیدا مقید به دنیا آمده بودم. شاید برای همین است که حرفهایم شبیه حرفهای آن دختری است که او هم منتظر است...منتظر مردی که بیاید و عاشقش شود. من گاهی در داستانهایم گم میشوم. آن وقت است که من نقش اول را بازی میکنم. من در ت خاطرات خاکستری ...
ادامه مطلبما را در سایت خاطرات خاکستری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : ashen-memorieso بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 2:06